1) آرام و مهربان و صبور
از برگهای نیلوفر
شولای بی نیازی برتن...
در ملتقای الکل و دود
تصویر تو همیشه ترین بود...
(حسین منزوی)
2) چادرشو کشید جلوتر و در حالیکه سرشو انداخت بود پایین با دستپاچگی و زیر لب گفت :
اینقدر پیاز بدین آقا!
و بعد مشتشو باز کرد و یه پنجاه تومنی مچاله شده رو گذاشت روی میز و زود دستشو عقب کشید!
آقای پشت دخل ! نگاه تندی به سرتا پای زن انداخت و غرغر کنان خم شد و یه پیاز نیمه لهیده از سبد زیر میزش برداشت و پرت کرد تو ترازو و با اخم گفت : زودتـــــر! و پنجاه تومنی رو گذاشت تو کشو.
وقتی داشت با عجله پیاز رو بر میداشت چشمم به صورت جوون اما رنگ پریده و تکیده اش افتاد! نا خودآگاه از ذهنم گذشت :" بانوی شعرهای مه آلود!"**
نفهمیدم چقدر بعد از محو شدنش از جلوی چشمام و پیچیدنش تو کوچه هنوز داشتم مسیرشو نگاه میکردم فقط وقتی با صدای "شونزده هزار و پونصد تومن. البته قابل شما رو نداره آبجی!" به خودم اومدم اصلا دلم نمی خواست اونجا باشم!
الان چند ساعته همه خریدهایی که کردم وسط آشپزخونه مونده و من دارم برای هزارمین بار همه صحنه هایی رو که دیدم توی ذهنم بالا و پایین میکنم و هی به خودم لعنت میفرستم که چرا فقط نگاش کردم و هیچی نگفتم!
پنجاه تومن! قابل شما رو .... نداره؟!.... داره!
□
از پنجره نگاه میکنم.... خیابونای شلوغ .... خرید شب عید!
تو کجای این شهر غریبی بانوی من؟!
* سهراب سپهری
** این عبارت دقیقا عبارت آخر همون شعر بند 1 هست. که قافیه شو هم تکمیل میکنه. اما چرا شعر رو کامل ننوشتم ... بماند!
3) بفرما.... بشین ..... احمق جون یه لحظه بتمرگ! میخوام بهت بگم چقدر دوست دارم!
پ .ن 1) لطفا نوشته های این وبلاگ را با کمی شکر بنوشید! (چیکار کنم خب؟ هر کاری کردم نتونستم تلخ ننویسم! )
پ .ن 2) هر وقت اون یه جمله از سهراب رو میخونم برای خودم متاسف میشم! و برای همه اونایی که مثل من ستاره بودنشون رو شاید تو روزمرگیها فراموش کردن....
به دنیا بگویید نایستد!!! زودتر برود تا آبرویمان نرفته!
دلم گرفت...