نمیدونم این پسر شجاع تا کی قراره اینقدری بمونه! قرار نیست بزرگ بشه؟ خانوم کوچولو با زبون بی زبونی میگه بیا منو بگیر ولی این عین خیالش نیست.اصلا این بابای پسر شجاع از صبح تا شب کار نداره همش نشسته پیپ میکشه تا پسر شجاع بیاد ازش سوالای مسخره بپرسه؟!
کودکی گذشت با همه خوب و بدش و واسه منو تو فقط خاطراتش مونده.نوجوونی هم گذشت و حالا جوونی هم کم کم میگذره.
پسر شجاع که یک روز توجه منو به خودش جلب میکرد خانواده دکتر ارنست جیمبو ممول .... همه اینا یه روزی برام خیلی جذاب بودن و الان دیگه فقط میخندم به اون روزها که بزرگترین مشکلم این بود که مثلا این هفته فوتبالیستهارو کامل ندیدم!
بزرگتر که شدم بزرگترین مشکلم شد شاگرد اول شدن.یکم که گذشت بزرگترین مشکلم شد کنکور.
۱سال دیگه که بگذره اگه اتفاق بدی نیفته گوش شیطون کر! میشم خانوم مهندس! وارد شدن به دانشگاه اونم تو رشته مورد علاقه ام فکر شبو روزم بود سر در دانشگاه تهران حتی از تو اسکناس هم بهم چشمک میزد.اما نشد برم اونجا حالا به هر دلیلی قسمت!حکمت!
این روزها دارم دقت میکنم میبینم دیگه دلمشغولیهام یکی نیست.فقط درس یا فقط کار فقط مامان فقط بابا فقط دوستام فقط ارشد فقط ا....ر
این روزها همه چی با هم میان کنار هم تا مغزم سوت بزنه و گیج میشم.تازه اینم میدونم که هر مرحله که میگذره ادامه مسیر سخت تر میشه انگار هرکول مسابقه هم بزرگتر و قوی تر میشه!
بگذریم.
تا حالا شده با کسی باشی ولی همون لحظه که باهاشی دلت براش تنگ شده باشه؟!!
۵ شنبه اینطوری بودم .میخواستم حرف بزنم اما حرفی تو دهنم نمی اومد اما وقتی رفت دلم یه دنیا حرف واسه گفتن داشت.اونم فهمید که دلم گرفته مثله همیشه باهوش بودنش کار دستم داد.وقتی با انگشت گوشه چشممو پاک کرد وگفت ایجا اشکه!مجبورم کرد اولین دروغو بهش بگم گفتم نه! من خوبم خیلی خوب!