۵ روزه ندیدمش!

با خودم عهد بستم که بار دگر که تو را 

 

 دیدم بگویم از تو دلگیرم ولی باز تو  

 

را دیدم و گفتم بی تو میمیرم  

 

 

گاهی اوقات به این نتیجه می رسم که هیچ چیز مال من نیست من , یک جزء از هیچ بزرگ دنیایی هستم که بدون هیچ دلیلی , و بدون هیچ اراده ای به اینجا تبعید شده ام
درون دست های من , سیب سرخ گاز زده ایست که نمی دانم چطور به دست من رسیده است
و من همینطور سرگردان به همهمه های مبهم اطراف خویش گوش سپرده ام
محیط من را , هاله ای سیاه و غلیظ از دروغ پوشانده است
و بر فراز سرم , آسمانی به وسعتی که نمی دانم
به وسعت ندانسته هایم 
و به رنگ آبی , که پس زمینه دست نیافتنی آن است مثل انتهای خواسته های بی انتهای من
اطرافم را آدم ها گرفته اند که هر کدامشان , مثل من , بدون اینکه بدانند برای چه , بر سنگفرشی از باقیمانده مردگانشان , قدم می زنند
و گاهی هم , برای اینکه چیزی گفته باشند زیر لب زمزمه می کنند : چه هوای خوبی !من جزء لاینفک دروغ ها و آدم ها و مردگانی هستم که بر سطح توده ای مدور بر مدار صفر درجه ای به مرکزیت نوری دست نیافتنی می چرخند می دانم , روزی , به دلیلی که هیچ ارتباطی به من نخواهد داشت
در حفره ای تاریک , که هیچگاه متعلق به من نخواهد بود
در زیر سنگفرشهایی که خیلی زود , گذرگاه عابران بی خیال خواهد شد
مدفون می شوم
انگار نه انگار که بودنی برایم بوده است
و انگار نه انگار که رفتنی
این موضوع نه به من مربوط می شود و نه به هیچ کس دیگر
این موضوع یک اتفاق ساده است
یک اتفاق ساده مسخره
برای اینکه تنوعی باشد برای گریز از تکرار قدم زدن های بیهوده
و به گمانم کسی هم آن بالاهاست
که نظاره میکند مردن تدریجی ام را ... از فراز آسمان لاجوردی دست نیافتنی

شروع شد از یک ثانیهُ ساعت از حرکت ایستاده
و روزها را بدون آنکه بدانم خواب ساعتم را بی هدف شب می کردم
می نویسم
اقتدار پاییز را با آمدن بهار جبر دانستم
اما می دانم که پاییز با وجود جبرش هنوز هم پاییز می ماند
و منتظر پاییز قول داده شدهُ دیگر
پس در خواب و خوراک زندگی وجود امید را میستایم
که نوید دهندهُ مرگ بدیهاست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد