یکی بود یکی نبود .
بعضی وقت ها این یکی بود و اون یکی نبود و بعضی وقت ها که اون یکی بود این یکی نبود. ولی در کل هروقت این یکی بود اون یکی نبود ..
براستی اگر هر دوتا بودن قصه نبود یا ..... ؟؟ ؟ ؟ ؟؟؟ ؟؟؟
معلم می خواند و من در اتمام سخنش بلند می خواندم !!!
من مادرم را دوست دارم . من پدرم را دوست دارم . من دوستانم را دوست دارم و من دشمنم را دوست دارم !!..
آری من همه را دوست دارم !! اما گلم را که از هر گلی خوشبو تر و از هر نسیمی نرم تر و از هر زیبای کنعانی زیبا تر و از هر امیدی امیدوار تر و از هر دوستی دوستر است را بیشتر از همه دوست دارم!!!
امروزم زیبا بود و شاید امشبم !!! نمی دانم فقط می دانم زیباست و چه زیباست اینکه احساس دوست داشتن را مدتی است دارم تجربه می کنم !!
سلام
گاهی وقتا یه حرفی روی دلت سنگینی میکنه ولی نمیتونی بگی!گاهی وقتا دلت می خواد بزنی تو دهن یه نفر ولی نمیشه!گاهی وقتا دلت واسه یه نفر تنگ میشه نمیتونی ببینیش!گاهی گاهی گاهی....
صبح بلند شدم پر از انرژی٬انگار ۱ بمب اتم در من انرژی + جمع شده بود که فقط دلم می خواست یه نفر پا باشه بزنیم تو خط شیطنت و عشق و حال٬سر کار گذاشتن این و اون و خنده بازار اما حیف هیشکی نبود.
اکبر آقا طبق معمول جلو در کارخونه وایساده بود و مثه همیشه یه سلامه جانانه تحویلم داد اما اینبار با این لفظ: سلام صبح بخیر خانمه شایگان! چند ثانیه مکث کردم و تازه دوزاریم افتاد دمش گرم بابا هنوز تو نخ حاج یونس بود.به خاطر شباهته لباسم به هستی منو شایگان صدا کرد که مثلا آره ه ه منم حواسم هست!!
دنیای کارخونه انگار با دنیای بیرون کلی فرق داره اون تو که هستم احساس میکنم یه آدم دیگه شدم٬دانشگاه یه آدم دیگم٬ تو خونه یکی دیگه با ا... یه آدم دیگه!! بده آدم خردادی باشه ها!
۱ پسر دختر ندیده از شانس قشنگم امروز خورد به پستتم.۱ نفهمه به تمام معنا که می خواست ثابت کنه حق با اونه.بابا بیا حق با شما دست از سر ما بردار تو خوبی!مثلا کاراموز گفتار درمانی بود ولی ظاهرا من داشتم درس پس میدادم!دیدنش منو یاده ۲ سال پیش انداخت چقدر با سارا اون بدبختو سرکار گذاشتیم.چقدر گفتم سارا با دل بچه مردم این کارو نکن! روزها و ترمهای اول دانشگاه خیلی بیشتر از الان کیف میداد یادش بخیر جای دوستان از پیش ما رفته سبز.
آها پیام ضروری امروز: ریش در مردان چیزیست که اگه نزنی در میاد. این از عصر رو زبونمه نمیتونم بگم گفتم نکنه ناراحت بشه.
این روزها بد جوری دلم برای استاد میسوزه.قاطی کرده اونم از نوعه اساسی.خدا بهم رحم کنه این ترم کنترل کیفیت پاس بشه راحت بشم.این ارشدی ٬ارشدیه سابق نیست از دست رفته.کلاسش بهترین کلاسه دنیاست و امتحاناش از شوق اشکو تو چشات جمع میکنه طوری که به ... خوردن میافتی!!!
باهاش کلی خاطره دارم کلی چیزا ازش یاد گرفتم دیدمون نسبت به اطراف خیلی شکله همه مثه هم فکر میکنیم نتیجه اخلاقی اینکه: منم در آینده دکتری صنایع از دانشگاه شریف میگیرم!(یکی نیست بگه آره ارواح عمت!)
حالا سر فرصت شاید در تططیلات آخر هفته بعد اگه زنده بودم از دکتر ارشدی گفتم براتون.ندیده عاشقش میشین.دختر خانومهای ترشیده ی عزیزم حواستون باشه طرف زن داره وگرنه خودم چلاق نبودم!
وایی اگه بدونی امروز چی شد.۵ بعد از ظهر از خونه زدم بیرون کوچه رو که اومدم بیرون زد به سرم که بایکی از رفقا برم برج آفتاب.همون مغازه ها٬همون کافی شاپ٬همون آدما ٬همون باغ٬همون ساختمون.
وای ی ی ی ی ی که چقدر دلم هوای اون روزهارو کرده.لحظه لحظه اش برام خاطره شده با اینکه سرشار از استرس بود.
رفتیم ولی ... آخه دوستم مثه من اون وابستگی هارو به اونجا نداره خاطره ای نداره از اونجا ولی من با هر نگاهی به اطرافم یه چیزی واسم زنده میشد.پستو٬پیتزا آفتاب٬ چقدر ما اینجا پیتزا خوردیم من ٬الناز٬نشاط٬مهناز٬بهارک. چقدر از اون مغازه عروسک خریدیم!راستی هیچی واسه تارا پیدا نکردم جز یه لاک پشت زشت که بی خیالش شدم.
دوشنبه امتحان تعمیرات نگهداری دارم.بابا این دکتر مهدوی کشت مارو! ۱ پایان ترم بگیرو خلاص آخه بیکاری بشر ۵ تا امتحان ۲۰ نمره ای میخوای چیکار؟! اونم با اون امتحانای.....ت؟
دقت کردین ۱ وقتایی چیزهای کوچیک شمارو یاد یه سری آدم میندازن که شاید فقط یه مدت خیلی کوتاه با تو بودن ولی تو همون زمان کم خاطره های زیادی برات گذاشتن؟ شریعتی٬فرهنگ٬خانه جوان٬میدون ونک٬پارک ساعی٬خیابون قبا سفره خونه اونم از نوعه صفویه و بهاران٬شهر کتاب٬نور..... و گاهی بعضی اسمهابرات میشن مصداق بعضی چیزها!
* چند وقتی میشه وقت نشده فکر کنم٬حس کنم٬لذت ببرم از دورو برم تا بتونم شعر بگم.
*مرجان جان تو حق داری هر جور خواستی فکر کنی ولی حق نداری اشتباه فکر کنی.
* در نظر آدمهایی که پرواز را نمیدانند هرچقدر بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی.
*نمیدونم کی برم پیش دکتر معزز بدبخت بهتر ایشون بیاد خدمت ما!!
*سینوحه تموم شد بسیار عالی بود نخوندین حتما بخونین٬تازگیها جان شیفته رومن رولان و شروع کردم.
امشب بعد از مدتها تصمیم گرفتم باز بنویسم.این حسه قشنگه نوشتن دوباره در من زنده شده.چراشو نمیدونم !یعنی میدونم ولی نمیتونم بگم!
از آخرین باری که ۱ پست گذاشتم تو پرشین بلاگ و با وبلاگم خداحافظی کردم ۴ ماهی میگذره .اون شب احساسی کاملا متضاد با الانم داشتم.الان چیزهایی دارم گه اونوقت نداشتم.
تو ذهنم پر از حرفهایی هست که مدتهاست به کسی نگفتم حرفهایی از یک نوعه خاص!
عشقه من من تویه هر کوچه به یاد تو خوندم.....
چوبه های دار را همیشه محکمتر از معبدهای راز آلود میسازند...
تقدیم به همه گفته ها و ناگفته هایم....
آره ذهنم دلم رفت به روزهای اولی که مینوشتم.روزگار غریبیست.
بگذریم!
اولین پستو به کی تقدیم کنم؟
به خودم به مامان به بابا به ....
آره هرچی فکر میکنم میبینم به خیلیها پست تقدیم کردم واسه خیلیها نوشتم ولی این یکی با بقیه کلی فرق داره واسه آدمی دارم مینویسم که شاید هیچ وقت تصمیم نگیرم بهش بگم تا بخونه! ولی اینو میدونم هیچوقت با مشته گره کرده نمیتونم دستهای کسی و به گرمی فشار بدم!
و اما امروز:
بر آسفالت های خیابانها و کوچه های خیس قدم می زنم و برگهای زرد شده را زیر غرور خیس کفشهایم له می کنم. دلسوزیم می خواهد مرگ برگها را لمس کنم . خم می شوم و در مقابل چشمهای گریان درخت برگی را نوازش می کنم.. خیس شده است و طروات بهار را یافته... اما مرده است. دلم می خواهد خش خش برگها رو بشنوم اما صدایی به گوش نمی رسد . باران صدای فریاد خشکیده شان را خفه کرده است.. آهنگی از دور در کوچه های خیس و سرد پاییزی می پیچد حس عجیبی به من دست می دهد و با خود آرام همراه آهنگ ملایم دوره گرد زمزمه می کنم... سلطان قلبم تو هستی... من سرد می شوم و به صدای گرم و آهنگ مهربان دستان مرد دوره گرد غبطه می خورم آیا برای سلطان قلبش می خواند؟ راستی قلب او هم ... سردی سست کننده را در خود بیشتر حس می کنم.. به تاج خالی و سرد قلبم می اندیشم که روزی پادشاهی آن را تصرف خواهد کرد... و این اندیشه سردم می کند.. به صدای سکوت کوچه گوش می دهم و به حسی که در آن فضا حکمرانی می کند و به دستان سرد نوازنده پیر که ضرب سازش و آهنگ صدایش را غم نان رساتر می کند .همه چیز بوی تصرف و حکمرانی را می دهد. حتی پاییز .. چه بد سرنوشتی است سرنوشت غم انگیز رعایای بی اراده و افسرده این حکمرانان.. اما در مقابل سلطنت عظیم عشق واین فرمانروایی بزرگ باید مغلوب شد و چه خوشبخت رعایایی هستند اینان که قلب و احساسشان از وفاداری و عشق و شور سرشار است چرا که اینان خود هر کدام اقلیمی را به پادشاهی نشسته اند کاش دوره گرد هم با شوق زنده کردن عشق برای خود می نواخت نه برای سلطنت ستمگر فقر .. دور میشود و صدای ساز را باد به کوچه های در خواب رفته و خمار پاییزی دیگر می برد شاید آهنگ عشق در مقابل سستی و افسردگی پاییز پیروز شود.. و چه خسته می نوازد این خنیاگر غمگین ... مثل اینکه همه در اندیشه خود خواب می بینند.. و نوازنده به نانی می اندیشد و به گرمایی که دستان خسته اش را برای فردا نیرو دهد..
*خدایا مثله همیشه کمکم کن خیلی مخلصیما!